اعجاز قرآن کریم
آیتالله شهید مطهری
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
وَ انْ کنْتُمْ فِی رَیبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلی عَبْدِنا فَأْتوا بِسورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعوا شُهَداءَکمْ مِنْ دونِ اللهِ انْ کنْتُمْ صادِقینَ. فَانْ لَمْ تَفْعَلوا وَ لَنْتَفْعَلوا فَاتَّقُوا النّارَ الَّتی وَقودُهَا النّاسُ وَ الحِجارَةُ اعِدَّتْ لِلْکافِرینَ
[بقره/ ۲۳ و ۲۴. ↩تفسیر سوره بقره]
بسم الله الرحمن الرحيم
وَ انْ کنْتُمْ فِی رَیبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلی عَبْدِنا…
قرآن مجید در این قسمت از آیات بحث اعجاز را مطرح میکند و معجزه بودن قرآن را بیان مینماید و مردم را به معارضه دعوت کرده و میگوید: اگر قرآن را کتابی در حد کتابهای بشری میدانید پس شما هم مانند آن را بیاورید.
در این آیه، تنها مخاطبین را دعوت به معارضه نموده ولی در سوره اسراء مطلب را به شکلی بیان کرده که نه فقط مردم عرب در زمان پیغمبر و نه فقط مردم زمان پیغمبر اعم از عرب و عجم و اصولًا مردم روی زمین، بلکه همه مردم روزگاران را دعوت به مبارزه نموده است و حتی از انسانها فراتر رفته و جنّیان را نیز در این حکم داخل نموده است، آنجا که میفرماید:
قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْانْسُ وَ الْجِنُّ عَلی انْ یأْتوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنَ لایأْتونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهیراً[ اسراء/ ۸۸. ].
بگو اگر انسانها و جنّیان گرد آیند که مانند این قرآن بیاورند نتوانند اگرچه بعضی پشتیبان بعض دیگر باشند.
اینگونه آیات بیانگر دو حقیقت است: یکی اینکه معجزه در عالم وجود دارد و دیگر اینکه قرآن معجزه است. راجع به هیچ یک از این دو مطلب از نظر قرآن نمیتوان تردید کرد.
🎇 انکار معجزه بودن قرآن انکار قرآن است
عده ای- که در زمان ما نمونه آنان زیاد است- از آنجا که راز معجزه را درک نمیکنند با وجود اینکه دلشان میخواهد به نحوی از انحاء خود قرآن را بپذیرند ولی معجزه بودن آن را انکار دارند و یا بکلی و از ریشه وجود معجزه را در عالم نفی کرده و تمام معجزاتی را که در قرآن آمده- مثل شکافته شدن دریا برای موسی و یا اژدها شدن عصای او- به معانی طبیعی حمل نموده و به توجیهات باردی دست می زنند، و این چیزی جز انکار قرآن نیست.
قرآن مجید در آیات متعددی به نقل معجزات انبیاء سلف می پردازد و اینگونه آیات که هم اکنون مورد بحث ماست اولًا اصل وجود معجزه را اثبات کرده و ثانیاً میرساند که قرآن نیز یکی از معجزات الهی است. این ما هستیم که بایستی دعوت قرآن را که همواره بندگان با وجدان را دعوت به تفکر میکند اجابت نموده و موضوعات قابل تفکر و تعقل را که یکی از آنها همین موضوع معجزه بودن قرآن است مورد اندیشه انسانی قرار دهیم و راز آن را که از رازهای بسیار بزرگ معارف اسلامی است کشف نماییم. و اینک ما از لغت «معجزه» آغاز میکنیم.
🎇 لغت «معجزه»
معجزه از ماده «عجز» است. عجز یعنی ناتوانی، و معجزه یعنی کاری که دیگران در مقابل آن ناتوانند و کسی دیگر قادر به انجام آن نیست.
گاهی به جای «معجزه» کلمه «خرق عادت» استعمال میشود ولی این همان برداشتی است که اشاعره از معنای معجزه داشتند و معنای خوبی هم نیست.
اصولًا در قرآن نه کلمه «معجزه» استعمال شده و نه «خرق عادت» و هر دو از اصطلاحات علمای اسلامی است. البته کلمه «معجزه» در اصطلاح عموم مسلمین رایج است و حتی شاید در زمان ائمه اطهار هم استعمال میشده است ولی «خرق عادت» اینچنین نیست بلکه تنها گروه خاصی از متکلمین اسلامی یعنی همان گروه اشاعره که معنای معجزه را اینچنین می پنداشتند به کار بردهاند.
قرآن لفظ دیگری را به کار برده و آن کلمه «آیت» است که به نظر میرسد از هر دو کلمه «معجزه» و «خرق عادت» رساتر به مقصود است.
🎇 چرا قرآن معجزه را «آیه» خوانده است؟
«آیت» یعنی نشانه و یا دلیل محکم. چرا قرآن آنچه را که ما «معجزه» میگوییم «آیه» نامیده است؟ مردی که پیدا میشود و ادعا میکند که فرستاده پروردگار هستم، او مرا فرستاده و به من وحی کرده و آنچه که من میگویم بپذیرید به دلیل اینکه سخنان من از آنِ خودم نیست بلکه سخن خدای شماست؛ آیا اشخاص باید بدون چون و چرا بپذیرند یا نه؟پیداست که در اینجا سه احتمال وجود دارد: یکی اینکه واقعاً این شخص پیام آور خدا باشد، دیگر آنکه دروغگو و جعّال بوده و خودش نیز آگاه به دروغ خودش باشد، و سوم اینکه مسئله برای خودش هم اشتباه شده باشد، مثلًا در باطن روح او فعل و انفعالاتی پدید آمده و بروز نموده و تجسم یافته باشد و او آنها را وحی پنداشته و باور نموده باشد.
احتمال سوم برای بسیاری از افراد اتفاق می افتد، کسانی که واقعاً دروغ نگفته و نمیخواهند بگویند ولی در عین صداقت دچار توهمات شدهاند و امر برای خودشان هم مشتبه گشته است.
اینکه کفار قریش رسول الله صلی الله علیه و آله را مجنون میخواندند یکی از عللش این بود که پیغمبر آنچنان حسن سابقه ای در میان مردم داشت که اگر میگفتند او دروغگوست این لکه بر دامن او نمی چسبید، لذا برای خنثی کردن دعوت رسول الله صلی الله علیه و آله، به افرادی که دعوت او را می پذیرفتند اظهار میکردند که این مرد دچار توهمات روحی و روانی شده است.
پس روی این حساب، شخصی که مدعی نبوت است برای اثبات ادعای خویش بایستی دلیل محکم بیاورد و اگر مردم این درخواست را میکردند درخواستی منطقی بوده است و در غیر این صورت یعنی پذیرفتن بدون دلیل کاری ابلهانه محسوب میگردد.
معجزه همان دلیل محکمی است که ادعای نبوت را اثبات میکند و به همین مناسبت نیز «آیت» خوانده میشود.
برای توضیح بیشتر این مطلب، ما در اینجا به ترتیب مباحث زیر را مطرح میکنیم:
معجزه چیست؟
آیا معجزه ممکن است؟
آیا معجزه واقع شده است؟
چگونه معجزه دلالت بر صدق آورنده آن دارد؟
🎇. پیغمبر اسلام و معجزه
اعجاز قرآن
۱. معجزه چیست؟
بعضی می پندارند معجزه مسئلهای نیست بلکه مسئله مهم قبول و یا عدم قبول خداوند است؛ یعنی میگویند ما اگر خدا را قبول کردیم دیگر راجع به معجزه بحثی نداریم زیرا خدای مورد قبول ما قادر مطلق است و به حکم «انَّ اللهَ عَلی کلِّ شَیءٍ قَدیرٌ] او قدرت دارد مرده را زنده کند و از چوبی اژدها بسازد و رسول الله را در ظرف لحظهای از مسجدالحرام به مسجدالاقصی ببرد و بلکه به همه آسمانها سیر دهد.
ولی برخلاف این پندار، مسئله به این سادگی ها نیست که اگر خدا را قبول کردیم مشکلات همه حل شده باشد.
[این گفتار نیز ناشی از عدم اطلاع بر علوم عقلی است زیرا پس از آنکه پذیرفتیم که در عالم نظام علت و معلول حکمفرماست این نظام یک نظام قراردادی نیست که بشود آن را تغییر و تبدیل نمود بلکه طی یک رابطه حقیقی و واقعی و تخلف ناپذیر است.]
🎇 توضیح
بعضی ممکن است معجزه را این طور تعریف کنند که: معجزه یعنی آنچه که بدون علت روی میدهد.
ولی این تعریف بسیار نادرست است وشاید مادی مسلکان و آنان که میخواهند معجزه را نفی کنند این نغمه را آغاز کردهاند و سپس کم و بیش به سر زبانها افتاده است.
زیرا کسانی که طرفدار معجزه هستند میخواهند آن را دلیل بر چیزی بدانند و حال اینکه اگر معجزه بدون علت رخ داده باشد دلیل بر هیچ امری نخواهد بود.
وانگهی اگر (به فرض محال) یک چیزی بدون علت پیدا شود دیگرهیچ چیز را در عالم نمیشود اثبات کرد، نه اصلی از اصول علمی و طبیعی بر جای میماند و نه اصلی از اصول فلسفی و کلامی، و حتی اثبات خدا هم متزلزل میگردد، چرا؟
زیرا ما خدا را به دلیل اینکه علت عالم است میشناسیم و اگر فرض کنیم که در هستی نظامی وجود ندارد بلکه ممکن است چیزی بدون علت پدید آید، این احتمال را که عالم بکلی به طور صدفه و بدون علت پدید آمده است نمیتوانیم رد کنیم. پس این تعریف برای معجزه بسیار نادرست است .
ممکن است گروهی دیگر بگویند معجزه پیدایش چیزی بدون علت نیست؛ استثنا در قانون علیت نیست بلکه به این معناست که به جای علت واقعی یک شیء علت دیگری جانشین آن میگردد، و بالاخره معجزه یعنی جانشین شدن علتی به جای علت دیگر.
مثلًا علت واقعی و حقیقی پیدایش انسان آمیزش دو انسان است. حالا اگر این علت حقیقی کنار رود و جایش را به علت دیگری بدهد و انسانی از غیر طریق آمیزش دو انسان پدید آید، آن معجزه است.
این مطلب در کتاب عدل الهی مشروحاً بحث شده که این گمان باطلی است که کسی خیال کند: اینکه ما کارها را از طریق سبب و مسبّب و علت و معلول انجام میدهیم به خاطر عجز ماست و چون خدا قادر مطلق است دیگر علت و معلول برای او مطرح نیست! – خیر، در جای خود به اثبات رسیده و نزد حکما مسلّم است که قدّوسیت و کمال ذات الهی اقتضا میکند که کارها در نظام علت و معلول انجام گیرد و به عبارت واضحتر نظام علت و معلول یعنی نظام فعل خدا و نظام کار خدا. –
در قرآن مجید آیات زیادی بر این مطلب دلالت دارد که همواره خدای بزرگ از طریق اسباب اوامر خویش را به اجرا درمیآورد، چه اسباب طبیعی مانند نزول باران و روییدن گیاهان و چه اسباب غیرطبیعی و ماوراء حس مانند ملائکه و جنود غیرمرئی حق متعال.
یعنی در طبیعت اگر «الف» علت «ب» بود، بین الف و ب یک رابطه واقعی و حقیقی برقرار است که نه الف آنچنان رابطه را با غیر ب دارد و نه ب با غیر الف میتواند داشته باشد و هیچ گاه ب بدون الف هستی نمییابد؛ و بالاخره علت واقعی یک امر یک امر است و بس، و هیچ چیز با دو چیز نمیتواند رابطه علت و معلولی داشته باشد.
پس در مثال فوق هیچ گاه نمیشود «ج» به جای الف بنشیند و یا بالعکس «د» به جای ب معلول الف گردد[ [در اینکه رابطه بین علت و معلول چگونه رابطهای است و چرا نمیشود از یک علت بیش از یک معلول پدید آید و یا یک شیء معلول دو علت بوده باشد، در پاورقیهای جلد سوم اصول فلسفه مشروحاً بحث شده و خوانندگان محترم میتوانند به کتاب مزبور مراجعه فرمایند.]].
◼️◼️◼️ در مقابل این دو تعریف، تعریف سومی برای معجزه هست که اشکالات عقلی فوق به هیچ وجه بر آن وارد نمیگردد، و آن این است که بگوییم معجزه نه نفی قانون علیت است و نه نقض و استثنای آن، بلکه خرق ناموس طبیعت است.
◼️◼️ فرق است میان «خرق قانون علیت» و «خرق ناموس طبیعت». معجزه نه آن است که چیزی از غیر راه علت اصلی پدید آمده باشد، بلکه آنچه از غیر مسیر و جریان عادی و طبیعی به وجود آمده است «معجزه» نام دارد.
◼️◼️◼️ به بیان بهتر: معجزه خارج شدن امری است از جریان عادی به نحوی که دخالت ماوراءالطبیعه در آن آشکار باشد.
با این بیان، در پیدایش معجزه علتی به جای علت دیگر نمی نشیند بلکه این مطلب که بین علت و معلول یک نوع رابطه حقیقی و تخلف ناپذیر برقرار است پذیرفته شده ولی مسئله معجزه بدینگونه توجیه میگردد که:
◼️◼️ علل واقعی اشیاء برای بشر که میخواهد با علم و تجربه به آنها برسد همواره مجهول است و تنها خداوندْ آگاه بر علتهای واقعی اشیاء است و بشر به وسیله تجربه و آزمایش فقط به یک سلسله تقارنات و ارتباطات دسترسی پیدا میکند و بیجا آن را رابطه علیت می پندارد.
روی این حساب، معجزه امری است که از غیر مسیر عادی- که بشر تنها مسیر پیدایش آن امر پنداشته است- پدید آید. این نکته را باز توضیح خواهیم داد.
🎇 ۲. آیا معجزه ممکن است؟
جواب این سؤال تا حدودی در بخش قبل روشن شد؛ یعنی اینکه معجزه ممکن است یا محال، بستگی دارد به تعریف معجزه و اینکه ما آن را چگونه توجیه نماییم.
اگر بگوییم معجزه یعنی آنچه که بدون علت پدید میآید، بدیهی است که محال است. و نیز اگر بگوییم معجزه نقض قانون علیت است یعنی همان که علتی به جای علت حقیقی و واقعی امر بنشیند، باز هم ممکن نیست.
اما اگر به معنای سوم در نظر گرفتیم یعنی خارج شدن طبیعت از جریان عادی خودش، در این صورت معجزه ممکن است نه محال؛ و در اینجا ما ناچاریم توضیح بیشتری بدهیم:
«هگل» فیلسوف معروف اروپایی کلامی دارد که بر اساس آن در فلسفه خود مسائل زیادی را بنیان نهاده است.
او میگوید: یک سلسله مسائل است که از ضرورتهای عقل محسوب گردیده و عقل اجازه خلاف آن را هیچ گاه نمیدهد یعنی اصلًا خلاف آن امکان ندارد. مثل قضایایی که در ریاضیات به کار میرود و او نامش را «قضایای تحلیلی» میگذارد.
شما در ریاضی میگویید مجموع زوایای یک مثلث ۱۸۰ درجه است و یا مساوی با دو قائمه است. این حکم ضرورت عقل است؛ یعنی اگر عقل مثلث را درک بکند که مثلث یعنی چه، بلافاصله حکم میکند که ضرورت ایجاب میکند که مجموع زوایای مثلث ۱۸۰ درجه باشد و غیر آن محال است و حتی نیم درجه کم و زیاد نمیتواند باشد.
قضایایی که در فلسفه و منطق جزء قضایای ضروریه محسوب میگردند همه از همین قبیل اند، مثل امتناع اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین.
ولی یک سلسله مسائل داریم که مسائل تجربی است، یعنی آنهایی که ما عقلًا هیچ گونه ضرورتی در آن درک نکرده ایم بلکه به حکم آنکه آن طور دریافته ایم میگوییم آن طور است.
مثالی که هگل برای این نوع مسائل ذکر میکند این است که میگوید: ما تا به حال هرچه در عالم تجربه کردهایم این طور یافته ایم که آب در اثر حرارت صد درجه مثلًا، بخار میشود، بعد اسم آن را «علیت» میگذاریم و میگوییم حرارت علت بخار شدن آب است، و یا اگر میبینیم آب در سرمای زیر صفر منجمد میگردد میگوییم سرما علت انجماد آب است.
وی میگوید: برای عقل انسانی هیچ کدام ضرورت ندارد؛ ما چون این طور دیدهایم این گونه حکم کردهایم، در حالی که اگر از اول که متولد شده بودیم خلافش را مشاهده کرده بودیم یعنی حرارت را موجب انجماد و سرما را باعث بخار شدن آب مییافتیم، از نظر عقل ما هیچ تفاوتی نمیکرد.
یعنی انجماد در اثر برودت و تبخیر در اثر حرارت را ضرورت عقلی ایجاب نمیکند بلکه صرفاً یک قضیه وجودیه است. در عالم تا به حال این طور بوده بدون آنکه خلاف آن هم محال باشد.
این کلام تا اینجا کلام بسیار درستی است و حتی امثال بوعلی هم که گویا به همین مطلب پی برده بودهاند در کلماتشان طرح شده که برای علوم طبیعی که همیشه بر تجربه استوار است و تجربه هم «ضرورت» به دست نمیدهد چه فکری باید کرد؟
با توجه به این نکته، علوم و قوانین طبیعی چه نحو اعتباری میتواند داشته باشد؟
آیا میتوان قوانین تجربی را تحت ضابطه علیت فلسفی درآورد؟
در این زمینه میگویند در مواردی که تجربه رابطهای را نشان میدهد مثل اینکه حرارت موجب تبخیر میشود و برودت انجماد میآورد، در واقع یک علیتی وجود دارد و بدون علیت نمیتواند باشد و آن علت واقعی محال است جای خود را به دیگری بدهد. ولی اینکه آن علت همین باشد که ما آن را با حواس خودمان به وسیله تجربه و آزمایش کشف کردهایم مشکوک است. و لذا علوم تجربی روز به روز تغییر میکند، یک قانونش نسخ میشود و قانون دیگری جایگزین قانون قبلی میگردد.
مثلًا یک روز وقتی میدیدند سنگ را که از بالا رها میکنیم به زمین می افتد، میگفتند کشش در خود سنگ وجود دارد که مایل است خود را به مرکز زمین برساند؛ و این حکمی بود که بر اثر تجربیات مکرر، همه برآن متفق بودند. ولی پس از ظهور نیوتن مطلب عوض شد و گفتند: خیر، این سنگ نیست که میل به پایین آمدن دارد بلکه جاذبه در زمین است که سنگ را می کشد. و پس از آن هم نظریه نسبیت مطرح شد و در نظریه قبل تجدید نظر گردید.
بنابراین، این مقدار ثابت و متیقّن است که رویدادها بدون علت نیستند، ولی آیا علم به آن علتها خواهد رسید یا نه، معلوم نیست و اینکه ما به مجرد آنکه رابطهای را کشف میکنیم نام آن را «علت» میگذاریم خطاست؛ خیر، اینها علتهای حقیقی نیستند؛ نه حرارت علت تبخیر است، نه برودت علت انجماد و نه جاذبه علت پایین آمدن سنگ؛ و لذا اینگونه روابط چه بسا تبدیل و تحول مییابد.
◼️◼️ اینجا فرق میان «ناموس طبیعت» و «قانون علیت» به خوبی روشن میشود.
مثلًا به حسب ناموس طبیعی، ما تا به حال هر چه دیدهایم یک انسان اگر بخواهد متولد شود یک راه بیشتر ندارد، حتماً باید جنس مذکر و جنس مؤنث هر دو باشند و نطفه آنان با یکدیگر ترکیب شود تا انسانی پدید آید.
اما آیا قانون اصیل علیت در اینجا حکمفرماست؟ یعنی آیا غیر این محال است و نمیشود یک وقت سلولی که در رحم زن تکوین مییابد چنان استعدادی را دارا گردد که هم کار سلول زن را انجام دهد و هم کار سلول مرد را؟
عقل در اینجا نفی نمیکند بلکه میگوید: ما تا به حال این طور دیدهایم و به این شکل یافته ایم، ولی ممکن است به شکل دیگری که ما هنوز به رازش آگاه نشده ایم با «دمیدن»، اول زن استعداد اسپرم مرد را نیز پیدا کند و اگر چنین بشود، قانون علیت نقض نشده بلکه ناموس طبیعت نقض گردیده است؛ و این است معنای معجزه.
یعنی معجزه خرق نوامیس طبیعت است. و با این معنی، معجزه ممکن خواهد بود.
حال برمیگردیم به کلام «هگل».
اگر در دنیا شخصی مدعی پیغمبری گردد و بگوید معجزه من این است که من میتوانم مثلثی ترسیم کنم که زوایایش ۱۹۰ درجه باشد، بلافاصله باید او را تکذیب کرد چون چنین عملی محال عقلی است و معجزه- طبق بیانات گذشته- محال عقلی را ممکن نمی نماید، و خود این ادعا دلیل بر کذب مدعای اوست و یا اگر مدعی نبوت ادعا کند که من میتوانم کاری بدون علت انجام دهم باز دلیل بر کذب مدعای اوست چون خلاف ضرورت عقل است.
ولی اگر کسی مدعی گردد که من میتوانم خلاف ناموس طبیعت کاری را انجام دهم، یعنی از همان قبیل کارهایی که به قول هگل ما هیچ دلیلی بر اعتبارش نداریم جز اینکه تا حالا این طور دیدهایم، ما آن ادعا را قبول میکنیم.
و به تعبیر دیگر قوانین عقلی مطلق است نه مشروط، یعنی «اگر» ندارد، ولی قوانین طبیعی مشروط است؛ یعنی وقتی میگوییم مجموع زوایای مثلث برابر با دو قائمه است نمیشود گفت: اگر مانعی پیدا نشود. ولی در قوانین طبیعی میتوان گفت:
قانون جاذبه اقتضا میکند که جسم بزرگتر جسم کوچکتر را به طرف خود جذب کند، اگر مانعی جلو آن را نگیرد؛ یعنی اگر شما دستتان را جلو آن قرار دادید و مانع افتادن سنگ شدید قانون جذب کار خود را نمیکند.
◼️◼️خلاصه آنکه کشف علتهای واقعی در قدرت بشر نیست و بر او مکتوم است و بشر تنها به یک سلسله روابط میتواند دسترسی یابد و خداست که بر تمام علتها آگاه است.
در سوره طلاق میفرماید: وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ هرکس بهخدا توکل کند خداوند او را کفایت میکند، یعنی به هیچ سببی از سببهای ظاهری احتیاجی نیست. و سپس میگوید: انَّ اللهَ بالِغُ امْرِهِ یعنی خدا فرمان خودش را به نتیجه و به واقعیت میرساند.
ولی برای آنکه مردم خیال نکنند حساب علت و معلول و اندازه گیری در کار عالم نیست و احیاناً خداوند کاری را بدون رابطه علت و معلول انجام میدهد، بلافاصله میفرماید: قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکلِّ شَیءٍ قَدْراً[ طلاق/ ۳.] یعنی برای هر چیزی حد و اندازهای و رابطهای قرار داده است ولی آن رابطه را تنها خدا میداند.
◼️◼️ اینکه هر وقت خدا اراده کند کاری را انجام میدهد که هیچ یک از اسبابی که بشر میشناسد دخالت ندارد از این جهت است که اینها پوششها هستند و اسباب واقعی نیستند و خدا خودش میداند که سبب واقعی چیست.
◼️◼️ خداوند هرگاه اراده کند، اشخاصی را به رازهای علت و معلول آشنا میسازد و اگر کسی از ناحیه پروردگار به این رازها آشنا شد میتواند هرگونه تصرفی در کار عالم بکند بدون آنکه امری برخلاف نظام علت و معلول انجام داده باشد.
◼️◼️ این است معنای آنچه که در روایت آمده است که بنده خدا آنقدر به پروردگارش نزدیک میشود که خدا چشم او میشود که با آن میبیند و گوش او که با آن میشنود و دست او که با آن کار میکند.
🎇۳. آیا معجزه وقوع دارد؟
پاسخ این سؤال بسیار سهل و ساده است زیرا وقتی معلوم شد که معجزه خرق قانون علیت نیست، کارهای خلاف جریان طبیعی و عادی بسیار در جهان اتفاق افتاده و می افتد.
از بوعلی نقل میکنند که گفته است: اگر شنیدی فردی عارف یک ماه چیزی نخورده و نمرده است تعجب نکن، چون این عمل برخلاف قانون طبیعت است نه برخلاف قانون کلی هستی.
زیرا اینکه افراد معمولی اگر مثلًا چهل و هشت ساعت غذا نخورند می میرند، به خاطر آن است که بدن آنها از نظر جریان معمولی تحلیل غذا نیازمند است که در ظرف این مدت غذا به آن برسد. ولی یک انسان میتواند با تقویت اراده، بدن خویش را به گونهای مسخر کند که حتی حرکت قلبش در اختیار او باشد، جریان تنفس با اراده و اختیار او انجام گیرد، تحلیل غذا و فعالیتهای معده و هاضمه اش زیر نظر او انجام گیرد.
نمونه این افراد در میان مرتاضها بسیار دیده شده است، مرتاضهایی که میتوانستند برای مدتهای طولانی تنفس خود را کنترل کنند و نفس نکشند در حالی که افراد معمولی دو دقیقه هم شاید نتوانند.
این، نتیجه تقویت روح است، یعنی روح به گونهای تقویت شده که بر بدن حاکم گردیده است.
نقل میکنند سالی که سران شوروی به هندوستان رفته بودند مشاهده این موضوع آنان را به حیرت انداخته بود و آنچنان برای آنان شگفت انگیز بود که وقتی برگشتند گفتند بایستی این گونه اعمال در دانشکده ها مورد مطالعه قرار گیرد؛ گویا این هم خودش یک علمی است آنان دیده بودند که مردی که در تابوتی دربسته قرار گرفته و در قبری مدفون گشته بود بدون آنکه منفذی برای تنفس او قرار دهند، پس از مدتی که او را بیرون آوردند شروع به تنفس کرد، و پیدا بود که پس از قرار گرفتن در زیر خاک به اختیار خویش تنفس خود را متوقف ساخته واینک آغاز نموده است.
در هرحال وقوع این گونه اعمال نمونههای زیاد دارد و تقویت اراده به وسیله تمرین، اگرچه تمرینهای غیرشرعی باشد، توجیه کننده تمام اعمال مزبور است.
بنابراین وقوع معجزه- که گفتیم کاری است که تنها برخلاف نوامیس طبیعت انجام میگیرد- با توجه به اینکه پیامبران با عنایت پروردگار نمونه کامل انسانها بوده و قویترین روحها و محکمترین اراده ها در آنان یافت میشود، بسیار سهل و آسان توجیه خواهد شد.
🎇 ۴. معجزه چگونه دلالت بر صدق ادعای آورنده آن دارد؟
منطقیین میگویند ما سه گونه دلالت داریم: ۱. دلالت قراردادی
۲. دلالت طبیعی
۳. دلالت عقلی.
«دلالت قراردادی» یعنی آنکه چیزی را نشانه چیزی قرار بدهند به طوری که اگر قرارداد خلافش می بود برخلاف دلالت میکرد. مثل دلالت الفاظ بر معانی.
«نان» به حسب قرارداد اسم این موجود خوردنی است و «آب» اسم آن آشامیدنی.
در حالی که اگر به عکس قرار داده بودند یعنی آب را به جای نان و نان را به جای آب وضع نموده بودند همان طور دلالت میکرد و هیچ اشکالی به وجود نمیآمد.
یعنی بین لفظ «آب» و آن مایع و بین نان و آن ماده خوردنی هیچ گونه رابطه ذاتی نیست.
و نیز مثل دلالت علائم راهنمایی. مثلًا دلالت چراغ سبز بر عبور آزاد یک دلالت قراردادی است و اگر آن را علامت «ایست» نهاده بودند همان طور دلالت میکرد.
آیا دلالت معجزه بر صدق نبوت بدینگونه است؟ یعنی خدا با مردم قبلًا قراردادی بسته است که هر وقت این اعمال را از کسی دیدند بدانند او از طرف من آمده است و هرچه میگوید راست است؟!
مسلّم این طور نیست، زیرا خداوند هرچه بخواهد به مردم برساند از طریق انبیا میرساند و ما اینک در مقام اثبات خود انبیا هستیم.
«دلالت طبیعی» یعنی دلالت تجربی مثل دلالت سرفه بر درد سینه و یا حرکت سریع نبض بر تب. اینها علائم طبیعی و تجربی است یعنی علائمی است که در اثر تجربه به دست آمده است.
دلالت معجزه، از این نوع نیز مسلّماً نیست چون جزء مسائل تجربی بشر نیست.
«دلالت عقلی» یعنی دلالتهای استدلالی، مثل دلالت معلول بر علت. وقتی عقل حدوث چیزی را میبیند، با توجه به اینکه پیدایش چیزی را بدون علت محال میداند، بلافاصله پی به علت آن میبرد و این موضوع هیچ احتیاج به قرارداد و یا تجربه ندارد.
دلالت معجزه از این گونه دلالتهاست و برای توضیح آن باید بگوییم:
نحوه دلالت معجزه دو گونه ممکن است بیان شود. متکلمین معمولًا گفتهاند که معجزه یک نوع دلالت عقلی به نحو عملی است. مثل مواردی که عقل انسان از عمل شخصی پی به رضایت او میبرد و یا از سکوت او کشف رضا می نماید. تقریر معصوم که در فقه حجت شمرده شده نیز از این قبیل است؛ میگویند همان طور که اگر معصوم صریحاً ترتیب وضو گرفتن را به کسی میگفت و یا خودش وضو می گرفت برای ما حجت بود، همین طور اگر در پیش روی او کسی به نحوی وضو بگیرد و معصوم ایرادی بر او نگیرد، به دلالت عقلی معلوم میشود که نحوه وضو گرفتن همان است، به این استدلال که اگر صحیح نبود حتماً معصوم اعتراض میکرد و چون اعتراض نکرد پس حتماً در نظر او صحیح بوده است. و اگر کسی سؤال کند که چرا اگر صحیح نبود معصوم ایراد می گرفت، خواهیم گفت این کار اغراء به جهل است یعنی مردم را وادار به جهالت کردن است و این عمل زشت و ناپسند است و معصوم چنین عملی را مرتکب نمیگردد.
این عده میگویند دلالت معجزه بر صدق نبوت از این قبیل است، به این بیان که وقتی شخصی میآید و میگوید: مردم! من از طرف خدا هستم، با توجه به اینکه خداوند بر همه افعال بشر آگاه است، ادعای این شخص در حضور خداوند انجام شده است. هنگامی که برای اثبات مدعای خود کار خارق العاده ای انجام داد، حال یا به خودش نسبت داد و یا به خداوند، حتماً دلیل صدق او خواهد بود چون اگر دروغ بگوید خداوند نباید بگذارد این کار انجام گیرد، زیرا اگر او دروغگو باشد عملًا او را تأیید کرده و مردم را اغراء به جهل نموده است.
این بود بیان نظریهای که معمولًا متکلمین درباره معجزه ابراز داشتهاند. ولی عدهای از دانشمندان معتقدند که متکلمین حقیقت معجزه را درک نکردهاند، زیرا آنان گمان کردهاند که معنای معجزه این است که خدا مستقیماً کاری را به دست یک پیغمبر جاری میکند بدون آنکه پیغمبر در آن دخالتی داشته باشد بلکه آن پیغمبر یک چهره ظاهری بوده و در حقیقت یک خیمه شب بازی است. خدا کار را میکند به دست پیغمبر. عیسی میآید بر بالین مرده می نشیند ولی خدا مرده را زنده میکند.
عیسی هیچ نقشی نداشته بلکه یک وسیله است. یعنی معجزه مستقیماً عمل خداست و همان طور که من و شما در انجام امر معجزه دخالت نداریم پیامبران نیز دخالت ندارند.
ولی خیر، مطلب از اینها بالاتر است. بین معجزه و شخص معجزه آور یک نوع رابطه واقعی برقرار است به طوری که صدور این عمل از غیر او ممکن نخواهد بود.
معجزه نمایانگر کمال روحی و معنوی ولی خداست. هنگامی که ولی الله اعجاز میکند نیروی بشری اش متصل به نیروی الهی است، یعنی خدا به او اراده، قدرت و نیرویی مافوق بشری عنایت فرموده است.
از بیاناتی که در مطالب قبل گذشت روشن شد که ولی خدا در اثر اطاعت کامل از خداوند و ریاضتهای عملی به جایی میرسد که چنان اراده نیرومندی دارا میگردد که میتواند بر طبیعت غلبه کند. به عبارت دیگر بشر میتواند در سایه عبادت و اطاعت چنان به خداوند نزدیک گردد که نمونه کامل خداوند بر روی زمین باشد.
با این بیان، وقتی که اولیاء خدا امور خارق العاده انجام میدهند، آنان خودشان کار میکنند ولی با یک توانایی مافوق بشری.
این جریان معروف است که هنگامی که علی بن ابیطالب درِ قلعه خیبر را که چهل یا پنجاه نفر به زحمت میتوانستند از جا بکنند با یک دست از جا کند و به یک طرف پرتاب کرد گفت:
وَ اللهِ ما قَلَعْتُ بابَ خَیبَرَ بِقُوَّةٍ جَسَدانِیةٍ بَلْ بِقُوَّةٍ الهِیةٍ.
به خدا سوگند من درِ خیبر را با یک قوه جسمانی نکندم بلکه یک قوه الهی مرا تأیید کرد؛ یعنی این بازوی انسانی و بشری علی توانایی چنان کاری را نداشت، یک نیروی الهی او را تأیید کرد به طوری که اگر ده مقابل آن هم بود باز قادر می بودم.
پس علی علیه السلام میگوید من کندم، نه اینکه من نکندم، بلکه من دستم را به در گذاشتم و خدا در را کند و پرتاب کرد. من کندم، ولی با یک قوه خدادادی. پس معجزه معنایش این است که اگر عیسی مرده زنده میکند، نه بشر با قوه بشری مرده زنده کرده و نه خدا مستقیماً بدون دخالت بشر، بلکه بشر با قوه خدایی مرده را زنده کرده است.
بنابراین روشن شد که دلالت معجزه بر صدق نبوت، یک دلالت عقلی است اما نه دلالت عقلی به آن شکلی که متکلمین میگویند بلکه یک نوع دلالت عقلی صددرصد منطقی.
🎇 معجزات پیغمبر اسلام
برخی از مستشرقین و کشیشان مسیحی به شکل اعتراض بر قرآن و بر پیغمبر ما مسئلهای را طرح کردهاند که بعضی از نویسندگان اسلامی هم، نه به آن شکل بلکه به شکل دیگری مطرح نموده و کم و بیش مدعای آنها را قبول کردهاند و آن مسئله معجزات پیغمبر اسلام است.
مسیحیها به این شکل مسئله را مطرح کردهاند که: از خود قرآن استنباط میشود که پیامبر اسلام در مقابل تقاضای معجزه که از او میشد امتناع می ورزید و خود قرآن بر این مطلب دلالت صریح دارد که حتی بوی انکار سخت نسبت به معجزه میدهد؛ و آیاتی هم بر این مطلب شاهد آوردهاند که ما در آینده نزدیک به آن آیات اشاره میکنیم.
بعضی از نویسندگان اسلامی در عصر اخیر این مطلب را به این شکل توجیه کردهاند که:
اساساً معجزه مربوط به دورههای کودکی بشر یعنی دورههایی است که بشر هنوز مراحل توحش را میگذراند و به مرحله علم و تعقل و منطق پا ننهاده بود و لذا چون از طریق علمی و منطقی ممکن نبود که مسائل را با انسانها مطرح نمود، از این نظر پیامبران گذشته معجزه میآوردند و به عبارت دیگر بشر همانند کودک بود و کودک حرف منطقی واستدلالی سرش نمیشود و ناچار به قول شاعر:
چونکه با کودک سر و کارت فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد
معجزه زبان کودکی است برای کودکها یعنی مردم اعصار گذشته، ولی همین که بشر به مرحله بلوغ فکری رسید که بتوان با زبان علم و منطق و استدلال با او سخن گفت دیگر نیازی به معجزه نیست، بلکه همین که پیامبری مبعوث شد و طرحی اصلاحی به بشر عرضه کرد و قوانینی برای بشر و حرکت تکاملی او پیشنهاد نمود، بشرِ دارای درک و عقل و منطق بلافاصله آن را می پذیرد و تسلیم او میگردد.
پیغمبر اسلام تفاوتش با همه پیغمبران گذشته در این جهت است که ظهور او مقارن است- از نظر تاریخ جهان- با دوره تحول بشر از توحش به تفکر.
اقبال لاهوری تعبیری مشابه این دارد. میگوید: پیامبر اسلام در یک مقطع تاریخی قرار گرفته است که گذشته اش تعلق دارد به دوره کودکی و توحش بشر و آینده اش تعلق دارد به دوره علم و منطق بشریت. به این دلیل ماهیت وحی پیغمبر آخرالزمان با وحیهای دیگر تفاوت دارد. و اصولًا پیغمبر اسلام آمد برای اینکه مردم را وارد مرحله تعقل و منطق کند.
اقبال لاهوری- قریب به این مضمون- ادامه میدهد که: پیغمبر اسلام از نظر منشأ کارش که وحی است تعلق دارد به دوره گذشته و از نظر روح رسالتش که دعوت به عقل و منطق و علم و تجربه و آزمایش و پند گرفتن از تاریخ است تعلق دارد به دوره آینده.
از نظر اقبال فلسفه ختم نبوت هم همین است؛ یعنی بیان گذشته دو مطلب را به دنبال خود نتیجه میدهد: یکی ختم نبوت و دوم بینیازی از معجزه؛ یعنی با آمدن این نوع نبوت و رسالت که نبوت و رسالت ختمیه است، نه بعد از این، زمینه ای برای نبوت و رسالت دیگری است و نه دیگر نیازی به معجزه است زیرا معجزه مربوط به دورههای گذشته بوده است.
این بیانی است که اقبال طرح کرده و بعضی از نویسندگان اسلامی نیز آن را پیروی نموده اند.
ما اینک در آن مقام نیستیم که مفصلًا در این زمینه بحث کنیم ولی اجمالًا میگوییم: در فلسفهای که اینها برای ختم نبوت ذکر کردهاند اشتباه بسیار بزرگی مرتکب شدهاند.
اشتباه نکنید؛ نمیخواهم بگویم اقبال ختم نبوت را انکار کرده! (چنانکه بعضی این اشتباه را کردهاند) خیر، برعکس، اقبال ختم نبوت را قبول دارد ولی توجیهی که برای ختم نبوت ذکر کرده درست نیست.
◼️◼️◼️ فلسفهای که او ذکر میکند درست برخلاف متصورش نتیجه میدهد. او میخواهد با این توجیه ختم نبوت را اثبات کند اما متأسفانه اگر آن حرف درست باشد ختم دیانت را نتیجه میدهد! نه ختم نبوت.
ما اکنون در این قسمت بحث نمیکنیم بلکه بحث ما درباره معجزه است. گفتار نویسندگان مزبور شامل دو مطلب است: مطلب اول اینکه در دوره بلوغ فکری بشر اساساً نیازی به معجزه نیست. دوم اینکه به همین جهت اسلام به شهادت آیاتی از قرآن همواره از آوردن معجزه امتناع میورزید. و این هر دو قسمت لازم است مورد بحث قرار گیرد.
اما قسمت اول. این مطلب صحیح نیست که در دوره بلوغ فکری بشر نیازی به معجزه نیست، زیرا همان طور که قبلًا گفتیم قرآن تعبیر به معجزه نمیکند بلکه همیشه به «آیه» تعبیر میکند.
آیت یعنی نشانه؛ نشانه چی؟ نشانه اینکه گفتههای این شخص گفته خودش نیست، گفته خداست.
یک وقت است که یک پیغمبر فقط حرفهای منطقی برای مردم میزند یعنی حرفهایی که آنها را با دلایلی که مسائل علمی را ثابت میکند میتوان اثبات کرد، با برهان و یا با تجربه و آزمایش راه اثبات دارد؛ در این صورت او چه میشود؟ تازه میشود یک حکیم، یک دانشمند خیلی بزرگ. ولی فرق است میان حکیم و دانشمند و فیلسوف با پیغمبر.
دانشمند و فیلسوف حرفهایشان در سطح حرفهای بشری است ولی پیغمبران بیش از این را میخواهند بگویند.
پیغمبران علاوه بر این جهت که حرفهایشان منطقی و عقلائی است حرف دیگری دارند و آن این است که میگویند این حرفها مال ما نیست بلکه به ما گفته شده است و ما میگوییم.
قُل انَّما ا نَا بَشَرٌ مِثْلُکمْ یوحی الَی[ کهف/ ۱۱۰.].
یعنی اینها که من میگویم، این طور نیست که شب نشستهام فکر کردهام، منتها مغز من از مغزهای دیگر بزرگتر است؛ خیر، اینها گفته های خداست که به من وحی شده است.
نَزَلَ بِهِ الرّوحُ الْامینُ. عَلی قَلْبِک لِتَکونَ مِنَ الْمُنْذِرینَ[ شعرا/ ۱۹۳ و ۱۹۴. ].
من یک زبان دارم رو به شما، روح من از باطنش به جای دیگر اتصال دارد، از آنجا به من گفته میشود، من هم به شما ابلاغ میکنم. اصلًا من پیامآورم، پیام خدا را به شما میرسانم نه حرف خودم را. همه بحثها سر پیام آوری است. من رسول و نبی هستم یعنی فرستاده هستم و پیام دیگری را میرسانم.
فرض کنید یک وقت آقای سقراط میگوید که من چنین فلسفهای را در اخلاق دارم. وقتی ما حرفهای سقراط را منطقی دیدیم می پذیریم.
اما اگر سقراط گفت این حرفهایی که من میگویم حرف من نیست پیام خداست و من پیام خدا را به شما ابلاغ میکنم، آن وقت میگوییم این را دیگر باید اثبات کنی. صرف اینکه حرفهای تو منطقی است دلیل نمیشود که این حرفها مال خدا باشد. منطقی بودن حرف یک مسئله است و مال خود این شخص نبودن و مال خدا بودن و تضمین خدایی داشتن و قهراً اطاعتش پاداش خدایی داشتن و مخالفتش کیفر خدایی داشتن، مسئله دیگری است.
بسیاری افراد حرف منطقی می زنند، ولی اگر ما اطاعت نکردیم مسئله مهمی نیست. ولی آن کسی که میگوید این حرف من نیست حرف خداست، اگر اطاعت نکنیم خدا را تمرد کردهایم و اگر اطاعت کنیم خدا را پرستش کردهایم.
بنابراین درست است که پیغمبر در دوره بلوغ فکری میتواند حرفهای خودش را با دلیل و منطق برای مردم ثابت کند یعنی بگوید: ای مردم! فکر کنید، تعقل کنید، درستی حرفهای من را بیابید؛ اما درستی حرفهای او یک مطلب است و اینکه از جانب خداست مطلب دیگر.
یک وقت پیغمبر اسلام میآید و میگوید: شراب نخورید؛ شراب برایتان مضر است، رجس است، پلیدی است. بعد میگوید: حالا دلیلش را میخواهید؟ نگاه کنید به این شرابخوارهایی که یک مدت زیادی شراب میخورند و دائم الخمرند، ببینید چه به سرشان میآید، به سر اعصابشان و جهاز هاضمه شان چه میآید، کبدشان چه حالی پیدا میکند!بروید و تجربه کنید، ببینید آنهایی که مشروب میخورند و مست میشوند بر سر جامعه چه میآورند؟ تجربه از این بالاتر نمیشود. آمار جنایاتی که ناشی از مشروب خواری است دلیل بر بدی مشروب است.
مردمی اگر اهل عقل و منطق باشند، خوب میفهمند که این دستور بسیار منطقی است و نباید مشروب خورد. ولی باز این مطلب که این پیام خداست، مسئله دیگری است.
پس در دوره بلوغ فکری هم ولو صحت تمام گفته های پیامبر را با برهان علمی و عقلی درک کنیم باز اگر بخواهیم پیام آوری او را تصدیق کنیم احتیاج به معجزه دارد.
تا اینجا مربوط به مطلب اول بود. اما مطلب دوم:
همان طور که اشاره شد آنها مدعی هستند که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به شهادت قرآن مجید همواره از آوردن معجزه خودداری کرده است و این نشان میدهد که هیچ گاه معجزه ای نداشته است.
برای این منظور آیاتی را نقل کردهاند که از همه روشنتر آیه سوره اسراء است که میفرماید:
وَ قالوا لَنْ نُؤْمِنَ لَک حَتّی تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْارْضِ ینْبوعاً. اوْ تَکونَ لَک جَنَّةٌ مِنْ نَخیلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْانْهارَ خِلالَها تَفْجیراً. اوْ تُسْقِطَ السَّماءَ کما زَعَمْتَ عَلَینا کسَفاً اوْ تَأْتِی بِاللهِ وَ الْمَلائِکةِ قَبیلًا. اوْ یکونَ لَک بَیتٌ مِنْ زُخْرُفٍ اوْ تَرْقی فِی السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِیک حَتّی تُنَزِّلَ عَلَینا کتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّیهَلْ کنْتُ الّا بَشَراً رَسولًا[ اسراء/ ۹۰- ۹۳. ].
مکه سرزمین بی آب و علف و خشکی است. آب جاری در مکه آن زمان نبوده. این مقدار آب جاری هم که الآن هست و در منی و عرفات از آن استفاده میکنند، مقدار بیشترش نهر طائف است. طائف در دوازده فرسخی جنوب مکه است. زبیده- زن هارون الرشید، خلیفه مقتدر- که قهراً همه بیت المال مسلمین هم در اختیارش بوده، با پول فراوانی کوه را شکافت و از طائف نهری به مکه جاری کرد. ولی در زمان پیغمبر اسلام اصلًا آبی در مکه نبوده است جز همین آب زمزم؛ آنهم به این مقدار فعلی نبوده، بعدها کنده اند تا آب آن زیادتر شده است.
کفار قریش، مخالفین پیغمبر، گفتند ما به تو ایمان نمیآوریم مگر آنکه از زمین چشمه ای برای ما بشکافیم. چون مکه باغ و بستانی ندارد، تو در اینجا یک باغستانی داشته باشی که درخت انگور زیادی داشته و نهرهایی در وسط آن جاری باشد.
یا اینکه همان طوری که گمان میکنی و ادعا میکنی در قیامت عالم دگرگون میشود و زمین و آسمان در یکدیگر فرو میروند، حالا هم تو کاری کنی که آسمان بر سر ما فرو ریزد.
یا خدا و فرشتگان را از آسمان پایین آوری و آنها جلو ما ، تو را تأیید کنند.
یا مالک یک خانه پر از پول باشی.
و یا به آسمان بالا روی و از آنجا نامهای برای ما بیاوری؛ یک نامه خطاب به ما (که نبوت تو را گواهی نماید).
اینها شرایطی است که ما برای ایمان آوردن به تو داریم.
قُلْ سُبْحانَ رَبِّی هَلْ کنْتُ الّا بَشَراً رَسولًا. بگو سبحان الله! شما از من چه میخواهید؟! آیا من جز یک بشری که پیامبر است چیز دیگر هستم؟!
اینها به جمله آخر استدلال کرده و میگویند: کفار شش نوع معجزه از پیغمبر مطالبه کردند، پیغمبر جواب داد: سبحان الله! یعنی چه؟! این چه تقاضایی است که از من میکنید؟! تقاضای معجزه یعنی چه؟! من اساساً قدرتِ برآوردن تقاضایتان را ندارم.
این آیهای است که هم مورد استدلال مسیحیان قرار گرفته نسبت به اینکه پیغمبر اسلام معجزه نداشت، و هم مورد استناد عدهای از روشنفکران برای این جهت که معجزه مربوط به دوره کودکی بشر است و پیغمبر اسلام چون تعلق به دوره بلوغ فکری بشر داشته است از آوردن معجزه امتناع میکرده است.
ولی هر دو مطلب درست نیست و اینجاست که ما باید مطالب را بشکافیم.
ما قبلًا گفتیم که معجزه یک امر محال نیست. محال یعنی چیزی که عقلًا ناشدنی است، پوچ است. حتی اگر کسی قدرت لایتناهی هم داشته باشد باز امر محال ایجاد نشدنی است؛ نه اینکه او نمیتواند، بلکه آن امر وجودپذیر نیست، زیرا آن عین نیستی است، عین پوچی است. چیزی که حقیقتش عین نیستی است دیگر نمیتواند هستی یابد.
پس تقاضای معجزه غیر از تقاضای یک امر محال است زیرا چنانکه گفتیم معجزه یعنی امری که برخلاف ناموس جاری طبیعت است ولی در ذات خود امری است ممکن که فقط نیاز به یک قدرت ماوراء طبیعی دارد. این یک مطلب.
مطلب دیگر اینکه: گفتیم همه پیامبران باید معجزه داشته باشند فقط به عنوان یک آیه و دلیل برای صحت مدعای خود که او از طرف خداست، و همین مقدار کافی است. ولی آیا پیغمبران عموماً ملزمند که هرچه مردم تقاضا کردند آنها انجام دهند؟ اگر این طور باشد، میشوند مثل مارگیرها و جادوگرها!
مردم وقتی میلشان به تماشاگری میکشد ، میآیند و رو به او کرده میگویند: اگر تو پیغمبری پس فلان کار را که ما میگوییم بکن! باز دسته دیگری، و همین طور.
این که مسخره بازی است.
پیغمبر آن مقدار معجزه میآورد که ثابت شود او از طرف خداست و همین که اتمام حجت شد، دیگر هرچه مردم تقاضای معجزه بکنند میگوید اتمام حجت شد، من دیگر ملزم نیستم که معجزه بیاورم.
و به تعبیر دانشمندان، پیغمبران ملزم نیستند به اقتراحات مردم عمل کنند؛ یعنی این طور نیست که اگر کسی بچهاش در خانه گریه میکرده، برای ساکت کردن بچه، او را بغل کند و نزد پیغمبر بیاورد و بگوید: ای پیغمبر خدا! تو که میتوانی معجزه کنی معجزه ای کن که این بچه سرش گرم شود! ◼️◼️خیر، معجزه دلیل است برای اینکه آن آدمی که طالب حقیقت است حقیقت را بفهمد و درک کند که این شخص فرستاده خداست و راستگوست و او موظف به عمل کردن است.
نکته دیگری که اینجا باید گفت این است که پیغمبران معامله گر نیستند؛ یعنی این طور نیست که گروهی پیش پیغمبری بیایند و بگویند اگر میخواهی ما به تو ایمان آوریم این مقدار پول به ما بده!
پیغمبران آمدهاند که مردم ایمان بیاورند. ایمان با معامله گری جور در نمیآید.
پیغمبران مردم را حتی دعوت به انفاق میکنند یعنی از آنان میخواهند که در راه خدا خرج کنند.
جالب اینکه پس از آنکه آنان را دعوت به انفاق و جهاد کردند، در مقام پذیرش حتی هرگونه انفاقی را تحویل نمیگیرند بلکه وقتی شخصی میآید و میگوید من میخواهم پول در راهی که شما گفتهاید خرج کنم، همین که احساس میشود که این پول دادن برای خودنمایی است، از او نمی پذیرند؛ و یا وقتی فردی میآید و میگوید من میخواهم سرباز اسلام باشم، از او سؤال میکند که برای چه میخواهی سرباز شوی؟ میگوید چون میخواهم اسمم در تاریخ ضبط شود؛ میگوید برو دنبال کارت، «ما هَجَرْتَ الَی اللهِ» تو به سوی خدا هجرت نکرده ای؛ اخلاص و ایمان نداری.
با توجه به این مطالب، معنی آیات روشن میشود. در آیه اول میگوید:
لَنْ نُؤْمِنَ لَک حَتّی تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْارْضِ ینْبوعاً. فرق است میان اینکه گفته شود «نُؤْمِنُ لَک» یا «نُؤْمِنُ بِک». اگر بگوییم «یؤْمِنُ بِهِ» یعنی به او ایمان میآورد، و اگر بگوییم «یؤْمِنُ لَهُ» یعنی به سود او ایمان میآورد.
اینها نگفتهاند «لَنْ نُؤْمِنَ بِک» بلکه گفتهاند «لَنْ نُؤْمِنَ لَک» یعنی ما به سود تو ایمان نمیآوریم، و به عبارت دیگر اگر میخواهی ما بیاییم جزء دار و دسته تو شویم، که این کاری است به نفع تو، تو هم باید کاری به نفع ما بکنی.
حَتّی تَفْجُرَ لَنا. «ل» برای نفع است و صریح است در اینکه آنها جریان چشمه را به نفع خود میخواسته اند و این تقاضای معجزه نیست، تقاضای یک معامله صرف است.
اوْ تَکونَ لَک جَنَّةٌ مِنْ نَخیلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْانْهارَ خِلالَها تَفْجیراً .
خواسته دوم اینکه تو مالک باغستانی پر از درخت خرما و انگور باشی.معلوم است اگر پیغمبر در مکه یک باغستانی داشته باشد و درخت خرمای خیلی زیاد و انگور خیلی زیاد، آن خرماها و انگورها را که به ملائکه نمیدهد، قهراً به سود مردم مکه است.
این هم باز تقاضای معجزه نیست، تقاضای یک امری است به سود زندگی آنها؛ یعنی آنها میخواستند که رسول الله مکه را تبدیل به طائف کند؛ مکه ای که نه نهری دارد و نه باغستانی، تبدیل شود به شهری همچون طائف که پر از باغستان و اشجار است.
اوْ تُسْقِطَ السَّماءَ کما زَعَمْتَ عَلَینا کسَفاً.
اگر کسی بیاید و اینگونه تقاضای معجزه کند، بگوید که اگر تو معجزه داری معجزه ات این باشد که من را بکش، آیا این تقاضای معجزه است؟ خیر، زیرا وقتی که او کشته شود معجزه چه سودی دارد؟
کفار قریش میگویند تو میگویی که در قیامت آسمان فرود میآید؛ اگر راست میگویی همین الآن فرود بیاور. اگر پیامبر این معجزه را انجام میداد و آنان همه می سوختند پس سوختن چه نتیجهای داشت؟
اوْ تَأْتِی بِاللهِ وَ الْمَلائِکةِ قَبیلًا.
خدا و ملائکه را برای ما حاضر کن تا شخصاً با ما صحبت کنند. این هم معلوم است که تقاضای یک امر محال است، زیرا ممکن نیست که خدا خودش شخصاً با بندگان صحبت کند.
بعلاوه اگر خدا مانند بشر می بود که مردم از راه چشمهای خودشان میتوانستند او را ببینند و هم از راه گوشهایشان میتوانستند صدای او را بشنوند، اساساً دیگر احتیاجی به پیغمبر نبود.
خدایی که پیغمبر معرفی میکند لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ[ بقره/ ۱۱۵. ]، اینَما تُوَلّوا فَثَمَّ
وَجْهُ اللهِ[ بقره/ ۱۱۵. ]، هُوَ الْاوَّلُ وَ الْاخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ[ حدید/ ۳. ] است؛ او که جسم نیست، او که در آسمان نیست که او را نقل به زمین کنند.
معنای تقاضای آنان این است که خدا مثل یک مخلوق بشود و این هم از محالهای واضح است.
ملائکه هم همین طور است زیرا ملائکه اجسام مادی نیستند که هر انسانی آنها را ببیند، گرچه ممکن است احیاناً متمثل به صورت انسانی بشوند و برای بعضی افراد نمودار گردند. ولی به هر حال مَلَک از جنس بشر و از جنس ماده نیست که برای همه ممکن باشد آنها را ببینند. پس این هم یک تقاضای نامعقول است.
اوْ یکونَ لَک بَیتٌ مِنْ زُخْرُفٍ. باز این یک تقاضای مادی و یک سوداگری صرف است. آنقدر بنده پول بودند که گویی جز پول چیز دیگری نمیفهمیدند.
آخرین تقاضا یعنی مسئله آوردن نامه هم بسیار روشن است که یک بهانه گیری است زیرا اگر فرضاً رسول الله نامه را میآورد باز آنها میگفتند این نامه را خودت نوشتی و آوردی.
در هر حال این تقاضاها بعضی تقاضاهای سوداگرانه است و بعضی احمقانه و هیچ کدام تقاضای حقیقت جویانه نیست.
و لذا پیغمبر در جواب آنها میگوید: من یک بشری هستم پیغمبر و نه چیز دیگر؛ و تقاضای از پیغمبر بایستی نه احمقانه باشد و نه سوداگرانه.
پس مسئله آن طور نیست که این نویسندگان گمان کردهاند که این تقاضا نظیر تقاضای امتهای گذشته از انبیایشان بوده ولی پیغمبر اسلام از آوردن معجزه امتناع می ورزیده است؛ خیر، اگر تقاضای اینها هم معقول و حقیقت جویانه بود رسول الله آنان را رد نمیکرد.
◼️◼️◼️ از اینها گذشته، نکته جالب اینکه قرآن مجید معجزات زیادی از انبیاء گذشته نقل کرده است؛ از نوح، لوط، هود، صالح، موسی، ابراهیم، عیسی و بسیاری دیگر به طور صریح معجزات گوناگونی را متذکر است که هیچ قابل تردید نیست. آیا معنی دارد که قرآن خودش این همه معجزات را از پیغمبران نقل کند ولی وقتی از خودش معجزه میخواهند بگوید من یک پیغمبر بیشتر نیستم؟!
اگر اینچنین بود جای این سؤال از رسول الله باقی میماند که مگر آن اشخاص پیغمبر نبودند؟! یا آنها معجزه نبود؟!
پس معلوم میشود معنای این جمله این است: اینها که شما میخواهید از نوع آن معجزات نیست و اگر از آن نوع می بود میآوردم.
علاوه بر این، گذشته از اینکه خود قرآن معجزه است و ما به زودی درباره آن بحث خواهیم کرد و این نکته منصوص قرآن است، آیا رسول الله معجزه دیگری نداشت؟چند فقره از معجزات پیامبر اسلام را خود قرآن به طور صریح متذکر است، از جمله:
سُبْحانَ الَّذی اسْری بِعَبْدِهِ لَیلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَی الْمَسْجِدِ الْاقْصَی الَّذی بارَکنا حَوْلَهُ لِنُرِیهُ مِنْ ایاتِنا انَّهُ هُوَ السَّمیعُ الْبَصِیرُ [ اسراء/ ۱. ].
منزه است آن خدایی که بنده خود را در شبی از مسجدالحرام به مسجدالاقصی برد، برای آنکه آیات خود را به او بنمایاند.
تا اینجا در کمال صراحت یک سفر غیرعادی جسمانی را برای رسول الله نقل میکند. آیا این معجزه نیست؟ در زمانی که مرکب تندرو آن روز شتر بوده و جت و جمبوجت نبوده است رسول الله از مسجدالحرام به فلسطین در شبی سفر کند! به غیر از معجزه چگونه میشود توجیه کرد؟!
وقتی این آیه نازل شد کفار قریش گفتند تو چه دلیلی داری بر این مطلب که در آن شب سیر کردی؟ رسول الله در جواب آنان خصوصیات قافله ای را که از شام به مکه میآمد نقل کرد که در فلان جا اطراق کرده بودند و چنین و چنان با یکدیگر گفتگو می نمودند؛ و بر کفار قریش معلوم شد که او از کنار قافله گذشته است.
و نیز داستان شقّ القمر: اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ. وَ انْ یرَوْا ایةً یعْرِضوا وَ یقولوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ[ قمر/ ۱ و ۲.] که اشاره به داستان شقّ القمر توسط رسولالله است[ در کتاب وحی و نبوت اثر دیگر استاد شهید معجزات بیشتری از قرآن نقل شده است. به کتاب مزبور مراجعه فرمایید.].
🎇 اعجاز قرآن
میدانیم پیغمبر ما خاتم است و دین او دین خاتم و جاودانه است و بلکه پیغمبران گذشته همه مقدمه بودهاند یعنی در واقع مراحل ابتدایی را میگذرانده اند و بشر هم در مکتب آنها مراحل ابتدایی را پشت سر می گذاشته تا برای مرحله نهایی آماده بشود؛ و با آمدن دین خاتم، دیگر پیامبر جدیدی در عالم نخواهد آمد و این دین به صورت پایدار در عالم باقی خواهد ماند.
🎇 حال باید ببینیم راز خاتمیت چیست؟
ما نمیخواهیم وارد این مطلب بشویم و در یک رساله کوچک به نام ختم نبوت درباره راز خاتمیت مفصلًا بحث کردهایم. فقط اینجا یک مطلب را متذکر میشوم و آن این است:
◼️◼️ دین خاتم در بسیاری از خصوصیات با ادیان دیگر تفاوت دارد. یکی از آن خصوصیات، معجزه دین خاتم است، البته معجزه اصلی آن.
معجزات پیامبران دیگر از نوع یک حادثه طبیعی بوده است، مثل زنده کردن مرده یا اژدها شدن عصا و یا شکافته شدن دریا.
اینها هرکدام حادثهای موقت است، یعنی حوادثی است که در یک لحظه و در یک زمان معین صورت میگیرد و باقیماندنی نیست.
اگر مرده ای زنده شود، زنده شدن او در یک لحظه انجام میگیرد و چند صباحی هم ممکن است آن شخص زنده بماند ولی بالاخره می میرد و تمام میشود.
اگر عصایی اژدها میگردد، یک امری است که در یک ساعت معین رخ میدهد، بعد هم برمیگردد به حالت اولیه اش.
معجزاتی که انبیاء گذشته داشتهاند همه از این قبیل اند. حتی بعضی از معجزات خود پیغمبر اسلام مثل آنها که قبلًا اشاره کردیم نیز از جمله این گونه معجزات است.
رفتن پیغمبر از مسجدالحرام به مسجدالاقصی یا شقّ القمر، در شبی یا روزی انجام میگیرد و تمام میشود.
ولی برای دین جاودان که میخواهد قرنها در میان مردم باقی باشد، چنین معجزه ای که مدتی کوتاه عمر دارد کافی نیست. چنین دینی معجزه ای جاودان لازم دارد.
و لهذا معجزه اصلی خاتم الانبیاء از نوع کتاب است. پیغمبران دیگر کتاب داشتهاند و معجزه هم داشتهاند ولی کتابشان معجزه نبود و معجزه شان هم کتاب نبود.
موسی تورات داشت و خودش هم میگفت تورات من معجزه نیست، معجزه من غیر از تورات است.
ولی پیغمبر اسلام اختصاصاً کتابش معجزه اش نیز هست. البته نه به معنای اینکه او معجزه دیگری نداشته است، بلکه به این معنی که کتابش هم معجزه است، و این لازمه دین خاتم و دین جاودان است.
مطلب دیگری در مورد دین خاتم هست که باز یکی از رازهای خاتمیت به شمار میآید و آن این است که دوره خاتمیت نسبت به دورههای گذشته، نظیر دوره نهایی و تخصصی است نسبت به دورههای ابتدایی، یعنی دوره صاحبنظر شدن بشر است.
دانش آموزدر دوره دبستان و دبیرستان، فقط به او میگویند و او یاد میگیرد ولی وقتی که به دوره دانشگاه رسید و به طی کردن دوره تخصصی یعنی دوره فوق لیسانس و دکتری پرداخت، اینجا دیگر دوره صاحبنظر شدن است، دوره اجتهاد در فنّ مربوطه است.
دوره دین خاتم برای بشر از نظر کلی، نه از نظر ملاحظه یک فرد بخصوص نسبت به فرد دیگر، دوره صاحبنظرشدن است.
در دوره صاحبنظرشدن بشر است که در مسائل دینی اجتهاد و مجتهد شأن پیدا میکند. آیا در ادوار گذشته ما مجتهد داشته ایم؟ در ادیان ابراهیم و موسی و عیسی مجتهدی وجود داشته است؟ خیر، آنچه قرآن از آن تعبیر به «فقاهت» و «تفقه در دین» میکند به هیچ وجه در آن ادیان به چشم نمیخورد.
آن کاری که امروز مجتهد با نیروی علم و استدلال و اجتهاد میکند، پیغمبران گذشته میکردند ولی نه با قوه اجتهاد بلکه با نیروی وحی ونبوت.
اصولًا در آن ادیان زمینه اجتهاد وجود نداشت؛ چون باید در خود دین زمینه اجتهاد وجود داشته باشد یعنی در یک دین ضوابط و اصول کلی باید بیان شده باشد تا یک عده متخصص بر اساس آن کلیات و ضوابط، روی فکر و نظر مسائل جزئی را اکتشاف نمایند.
ادیان گذشته به دلیل اینکه درس دوره ابتدایی بود، نمیتوانست اصول و کلیات را بیان نماید، زیرا بشر استعداد فراگیری آنها را نداشت.
◼️ اصطلاح رایجی است که میگویند: پیغمبران مرسَل و غیر مرسَل. پیغمبران مرسل یعنی پیغمبرانی که صاحب شریعت و قانون هستند؛ مثل ابراهیم، موسی، عیسی. و پیغمبران غیر مرسل یعنی پیغمبرانی که تابع پیغمبران دیگر و مبلّغ شریعت آنانند و از خودشان قانونی نداشتهاند.
◼️ کاری که هم اکنون مجتهدان میکنند همان کاری است که پیغمبران دسته دوم می کردهاند. البته مجتهد کارش منحصر به این نیست و علاوه بر اجتهاد، حاکم شرعی و رهبر مردم است، آمر به معروف و ناهی از منکر در میان مردم است؛ او مصلح میان امت بوده و موظف است که مفاسد را اصلاح نماید.
◼️ همین کار را نیز در گذشته پیغمبران انجام میدادند ولی در دین خاتم، دیگر پیغمبری به خاطر این جهات مبعوث نمیگردد بلکه مجتهدان از عهده چنین وظایفی برمیآیند.
این است معنای حدیثی که پیغمبر فرمود: « عُلماءُ امَّتی کانْبِیاءِ بَنی اسْرائیلَ » علمای امت من مانند انبیاء بنی اسرائیل میباشند. البته مقصود آن عده از انبیاء بنی اسرائیل است که کارشان فقط تبلیغ و تفهیم و تعلیم و ترویج شریعت موسی بوده است.
این است که میگوییم دوره انبیاء گذشته دوره وحی است، به این معنی که حتی تبلیغ و ترویج را هم میبایست انبیا انجام بدهند. ولی در دوره دین خاتم یک سلسله کارها را- یعنی کارهایی که مربوط به تبلیغ و ترویج است و یا مربوط به استنباط جزئیات از کلیات است- علما انجام میدهند نه پیغمبران.
◼️◼️ پس علما از این نظر و در این حدود و نه بیشتر جانشین پیغمبرانند، نه همه پیغمبران، بلکه جانشین پیغمبرانی که صاحب شریعت نیستند.
🎇 وجوه اعجاز قرآن
از نظر کلی اعجاز قرآن از دو جنبه است: جنبه لفظی و جنبه معنوی. لفظی یعنی از جنبه هنر و زیبایی، و معنوی یعنی از جنبه علمی و فکری؛ چون مقوله هنر و زیبایی غیر از مقوله علم و تفکر است. زیبایی مربوط به فن است و علم مربوط به کشف.
علم یعنی آنچه که حقیقتی را برای انسان کشف میکند، ولی زیبایی و جمال یعنی آن چیزی که یک موضوع جمیل و زیبایی را به وجود میآورد.
البته خود هنر و زیبایی هم موضوعات و مقولات مختلفی دارد. یکی از آنها مقوله سخن است و اتفاقاً انسان در میان همه زیباییها آنچنان که در مقابل سخن زیبا و فصیح شیفتگی نشان میدهد شاید در مورد هیچ مقوله ای از مقوله های زیبایی شیفتگی نشان ندهد.
ما میتوانیم زیبایی را به دو نوع تقسیم کنیم: زیبایی حسی، زیبایی ذهنی.
زیبایی حسی هم به سمعی و بصری تقسیم میشود زیبایی گل و باغچه از نوع زیبایی حسی بصری است و زیبایی یک آواز خوش از نوع حسی سمعی است.
◼️ آیا زیبایی سخن از این نوع است؟ خیر، بلکه اصولًا زیبایی سخن حسی نیست، فکری است از راه حس.
یک شعر زیبا یا یک نثر زیبا چقدر انسان را جلب میکند؟! آنجا که سعدی میگوید:
منت خدای را عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت؛ هر نفسی که فرو میرود ممدّ حیات است و چون بر میآید مفرّح ذات؛ پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
و بلافاصله شعری اضافه میکند:
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش بدر آید
و باز بلافاصله یک آیه از قرآن ضمیمه میکند:
اعْمَلوا الَ داوُدَ شُکراً وَ قَلیلٌ مِنْ عِبادِی الشَّکورُ[ سبأ/ ۱۳. ].
سپس ادامه میدهد:
فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدین بگستراند و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپروراند…
این جملات، شعر و نثرش آنچنان در کنار یکدیگر زیبا چیده شده است که سعدی هفتصد سال قبل مرده ولی گلستان او خودش را حفظ کرده است. چرا خودش را حفظ کرده؟ زیرا زیباست، فصیح و بلیغ است.
قاآنی از شعرای معروف و همشهری سعدی و اهل شیراز است. همیشه میخواست با سعدی رقابت کند. کتابی هم به آهنگ گلستان نوشته است ولی نتوانست به پای سعدی برسد.
نقل میکنند شبی در شیراز در فصل زمستان با عدهای پای بخاری نشسته بود و به اصطلاح مجلس بزمی بود و یک نفر قوّال هم در آنجا بود که این شعر معروف سعدی را شروع به خواندن کرد:
شبی خوش است و در آغوش شاهد شکرم…
تا آنجا که:
ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح
بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم
قاآنی که خودش مرد شعرشناسی است آنچنان تحت تأثیر قرار گرفت که گفت:
این مرد دیگر جایی نگذاشته که کسی شعر بگوید! دیوان شعرش را که جلویش بود پرت کرد توی بخاری و آن را سوزانید، گفت اگر این شعر است دیگر ما نمیتوانیم شعر بگوییم!
پس گاهی یک شعر آنقدر زیبا از آب درمیآید که شاعری مانند قاآنی که خودش استاد سخن است یک جا که از زبان یک قوّال آن شعر را میشنود آنچنان تحت تأثیر قرار میگیرد که وقتی خودش را با او مقایسه میکند میبیند که او چقدر بالاست و خودش چقدر پایین! این اثر سخن است.
حافظ را چه نگه داشته است؟ مولوی را چه نگه داشته است؟ زیبایی شعرشان؛ چون زیبایی سخن و به تعبیر علما فصاحت، روشنی، بلاغت، رسایی، خلاقیت و جاذبه و ربایندگی مسئله غیرقابل انکاری است.
قرآن به اعتراف هرکس که سخن شناس است و اندکی با زبان قرآن آشنایی دارد، حتی فرنگیها که با زبان عربی آشنایی پیدا کردهاند، از جنبه فصاحت و بلاغت و زیبایی سخن بینظیر است.
اولًا قرآن یک سبک مخصوصی دارد، نه نثر است و نه شعر، در صورتی که همه سخنها یا نثر است و یا شعر. اما شعر نیست به دلیل اینکه وزن و قافیه که در شعر که ناز پآیههای اصیل شعر محسوب میشد ندارد؛ و علاوه بر وزن و قافیه، از رکن دیگر شعر که تخیل است هیچ استفاده نکرده بلکه مطالب را بدون هرگونه تخیلی بیان نموده است.
مراد از تخیلات همان تشبیه های مبالغه آمیزی است که در اشعار آورده میشود تا آنجا که گفته شده است: «احْسَنُ الشِّعْرِ اکذَبُهُ» یعنی بهترین شعرها دروغترین آنهاست، چون هرچه دروغتر باشد قشنگتر میشود، مثل این شعر فردوسی:
ز سمّ ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هرکس بشنود میگوید به به! اما چقدر دروغ است؟! دروغ دیگر از این بزرگتر نمیشود گفت. مگر با بهم ریختن چندتا اسب در محدوده بسیار کم و گرد و خاک کردن سمهای آنان، آسمانِ هفت طبقه هشت تا میشود و زمین هفت طبقه شش تا؟
دروغ خیلی بزرگ است ولی به خاطر دروغ بودن زیباست. و یا شاعر دیگری میگوید:
یا رب چه چشمه ای است محبت که من از آن
یک قطره آب خوردم و دریا گریستم
طوفان نوح زنده شد از آب چشم من
با آنکه در غمت به مدارا گریستم
بسیار جذاب و شیرین است ولی به همان دلیل که خیلی دروغ است خیلی شیرین است. و البته این دروغ هم نیست و شرعاً هم دروغ محسوب نمیشود بلکه هنر است و یک نوع زیباسازی سخن به شمار میآید. ولی قرآن اساساً دنبال این گونه مطالب نرفته است.
علاوه بر این، این گونه زیباییهای سخن تنها در موضوعات خاصی امکان دارد:
عشقی یا حماسی یا مدّاحی افراد و یا هجای آنان، و هیچ یک از شعرا نمیتوانند و نتوانستهاند در معنویات اظهار هنر بکنند و اگر احیاناً بخواهند در معنویات وارد شوند چون نمیشود در خود معنا هنرنمایی نمایند معنی را در لباس ماده تجسم میدهند و با زبان کنایی آن معنا را بیان میکنند.
مثلًا میخواهند از معرفت بگویند؛ آن را در لباس «مِی» در میآورند. یا میخواهند از جلال ذات حق سخن برانند؛ به «زلف» چنین تعبیر میکنند. و یا از اینکه هستی خودش را در راه او داده و به مقام فنای في الله رسیده، چنین تعبیر میکند: خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی.
ولی قرآن اصولًا خودِ مسائل معنوی را طرح کرده و در نهایتِ روانی همچون آب زلال بیان میفرماید:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ. الرَّحْمنِ الرَّحیمِ. مالِک یوْمِ الدّینِ. ایاک نَعْبُدُ وَ ایاک نَسْتَعینُ.
هر مسلمانی یک عمر این جملات را لااقل روزی ده بار در نماز تکرار میکند ولی آنقدر عذوبت و گوارایی دارد که هرگز خسته نمیشود و سیر نمیگردد.
پس قرآن شعر نیست چون وزن و قافیه در آن رعایت نشده و نیزمطالب، صریح بیان گردیده و تخیل در آن به کار نرفته است.
و نثر هم نیست، به جهت آنکه هیچ نثری آهنگ بردار نیست و قرآن عجیب آهنگین است.
آیا شما تا کنون دیدهاید که یک کتابی را، چه دینی و چه غیر دینی، بتوان با آهنگهای مختلف خواند؟
تنها کتابی که میتوان آن را با آهنگ قرائت کرد قرآن است و این مطلب الآن به صورت یک رشته علمی درآمده. آیات مختلف قرآن آهنگهای مختلف می پذیرد؛ یعنی آهنگهای مختلف، متناسب با معانی آیات است. مثلًا اگر تخویف بکند آهنگی می پذیرد که دل را تکان بدهد و بترساند. و آیاتی که تشویق است آهنگی می پذیرد که آرامش ببخشد.
شما بروید به دنیای مسیحیت با آن عظمت و پهناوری آن، و نیز دنیای یهود که گرچه کشور منحصرشان اسرائیل است ولی به اغلب رادیوها و خبرگزاریهای دنیا تسلط دارند؛ آیا پیدا میکنید که انجیل و تورات را با قرائت پشت رادیو بخوانند؟! اگر بخوانند تمسخرآمیز است و کسی نمیتواند تحمل کند. و یا مگر میشود نثر سعدی را با صوت خواند؟
این از ویژگیهای اسلوب قرآن است که نه قبل از آن سابقه دارد و نه بعد از آن در زبان عربی دیده شده است.
◼️◼️ جالب آن است که این همه افرادی که حافظ قرآن شدند و به قرآن عشق می ورزیدند و خودشان نیز اولین سخنور زمان خویش بودهاند نتوانستند دو سطر بگویند که شبیه قرآن دربیاید.
علی علیه السلام را دنیا به فصاحت و بلاغت قبول دارد. من در یکی از بحثهای کتاب سیری در نهجالبلاغه این بحث را کردهام که چطور الآن که ۱۳۵۰ سال از زمان علی علیه السلام و خطابه هایش گذشته و در هر زمان ادبا وفصحا و نویسندگان و خطبای درجه اول عرب زبان با ذوقهای مختلف آمده و رفتهاند، کلام علی علیه السلام عظمت خود را حفظ کرده است؟
علی علیه السلام اولین آیه قرآن یعنی « اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذی خَلَقَ» را در سن ده یا یازده سالگی قبل از آنکه ذهنش به افکار دیگری نقش ببندد، شنیده و از استعدادْ ، به حد وفور بهرهمند بوده و مرتباً با قرآن مأنوس بوده است. اگر کسی میتوانست مانند قرآن حرف بزند از همه شایستهتر علی علیه السلام بود ولی در عین حال این نهجالبلاغه است که ما وقتی آن را در کنار قرآن قرار میدهیم به روشنی احساس میکنیم که دو سبک است.
خودم به یاد دارم که در اواخر ایام طلبگی خویش که هم با قرآن آشنا شده بودم و هم با نهجالبلاغه، در یک لحظه به طور ناگهانی این نکته برایم کشف شد.
نهجالبلاغه را مطالعه میکردم. یکی از خطبه های آن است که بسیار تشبیه و تمثیل در آن به کار رفته و جداً از نظر آن نوع فصاحت و بلاغتهایی که بشر به کار میبرد بسیار فصیح و بلیغ است.
این خطبه سراسر موعظه و یادآوری مرگ و عالم آخرت است و واقعاً خطبه تکان دهنده ای است. میفرماید:تا آنجا که یکمرتبه یک آیه قرآن میخواند که:
هُنالِک تَبْلوا کلُّ نَفْسٍ ما اسْلَفَتْ وَ رُدّوا الَی اللهِ مَوْلیهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما کانوا یفْتَرونَ [ یونس/ ۳۰. ].
با وجود آنکه سخن علی علیه السلام آنهمه اوج و موج دارد در عین حال وقتی این آیه قرآن در وسط آن میآید گویی آب روی حرفهای قبل ریخته میشود و چنان می نماید که در یک فضای تاریکی ستاره ای پدید آید!
اصلًا سبک، سبک دیگری است و انسان نمیتواند آنچه احساس میکند بیان نماید! در این آیه چنان قیامت تجسم یافته که کاملًا روشن میگردد که چگونه انسان به مولای حق خودش در مقابل این همه مولاهای باطل بازگردانده میشود.
عصر قرآن عصر فصاحت و بلاغت است؛ یعنی تمام هنر مردم آن زمان فصاحت و بلاغت بود.
این مطلب معروف است که بازاری داشتند به نام «بازار عُکاظ». در ماههای حرام که جنگ قدغن بود، این بازار عرصه هنرنماییهای شعری بود. شعرای قبایل مختلف میآمدند و شعرهایی را که سروده بودند در آنجا میخواندند. شعرهایی که در آن بازار انتخاب میشد به دیوار کعبه می آویختند.
هفت قصيده ای که به «معلَّقات سبع» مشهور است از اشعاری بود که بالاتر از آنها به نظر عرب نمیرسید. مدتها به همان حالت باقی مانده بود. بعد از آمدن قرآن خودشان آمدند و آنها را جمع کردند و بردند.
◼️◼️ لبید بن زیاد از شعرای درجه اول عرب است. پس از نزول قرآن، وقتی مسلمان شد بکلی دیگر شعر نگفت و دائماً کارش قرآن خواندن بود.
به او گفتند: چرا حالا که مسلمان شدی، دیگر از هنرت در دنیای اسلام استفاده نمیکنی و شعر نمیگویی؟
گفت: دیگر نمیتوانم شعر بگویم. اگر سخن این است، دیگر آن حرفهای ما همه هجو است و من آنقدر از قرآن لذت میبرم که هیچ لذتی برای من بهتر از آن نیست.در آیه مورد بحث، قرآن دعوت کرده است که هرکس میتواند بیاید و یک سوره مانند قرآن بیاورد. ولی در یک آیه دیگر میفرماید: « فَلْیأْتوا بِحَدیثٍ مِثْلِهِ» [ طور/ ۳۴. ] که حتی شامل یک آیه هم میشود؛ یعنی میگوید اگر میتوانید یک جمله مانند قرآن بیاورید.
ولی این همه دشمنانی که برای قرآن پیدا شدهاند، چه در زمان قرآن و چه بعد از آن، نتوانستهاند این دعوت را پاسخ مثبت بگویند و حتی در زمان ما افرادی آمدند و یک چیزهایی به منظور معارضه با قرآن ساختند ولی وقتی در مقابل قرآن قرار دادند دیدند اصلًا هیچ گونه شباهتی ندارد.
پس یکی از وجوه اعجاز قرآن همان جنبه هنری است که اصطلاحاً آن را «فصاحت و بلاغت» میگویند. ولی این تعبیر نارساست زیرا «فصاحت» به معنای روشنی و «بلاغت» به معنای رسایی است اما این گونه تعبیرات برای رساندن مقصود کافی نیست و بایستی به آن «جذابیت» را اضافه نمود که حاکی از دلربایی قرآن باشد، زیرا قرآن به نحو خاصی در دلها نفوذ میکرد و با ربایندگی ویژه ای که داشت با سرعت عجیبی تأثیر می نمود و آنها را شکار می نمود.
اینکه کفار ، پیامبر را «جادوگر» میخواندند، خود یک اعتراف ضمنی بود که از ما ساخته نیست که مثلش را بیاوریم، و این به خاطر همان جاذبه و دلربایی قرآن بود. وقتی میدیدند شخصی که هیچ گونه اعتقادی نداشته همین که یک یا دو بار قرآن را می شنود شیفته میگردد، میگفتند این جادو است.
غربایی که به مکه میآمدند، چون معمولًا برای طواف به مسجدالحرام میرفتند، مشرکین به آنان توصیه میکردند اگر میروید بایستی پنبه در گوشتان محکم فرو کنید تا مردی که در سخنانش جادو است و می ترسیم که شما را جادو کند صدایش به گوش شما نرسد، و برای این کار پنبه در اختیار آنان قرار میدادند.
اتفاقاً یکی از رؤسای مدینه به مکه آمده بود و یکی از همین مکّی ها این توصیه را به او کرد. خودش چنین نقل میکند که چنان گوشهایم را پر از پنبه کردم که اگر دهل هم در گوشم می زدند نمی شنیدم. به مسجدالحرام آمدم و شروع کردم به طواف کردن. دیدم در آنجا مردی مشغول عبادت است که قیافه و چهرهاش مرا جذب کرد.
متوجه شدم که لبانش حرکت میکند ولی من صدای او را نمیفهمم. احساس کردم این همان شخص است.
ناگهان به این فکر افتادم که این چه حرفی است که اینها گفتند و من چرا باید از آنان بپذیرم؛ بهتر این است که من پنبه ها را درآورم و ببینم این مرد چه میگوید، اگر حرف حسابی میزند بپذیرم وگرنه زیر بار او نروم.
پنبه ها را درآوردم، نزد او رفتم و به حرفهای وی گوش دادم. اوآهسته آهسته آیات قرآن را میخواند و من گوش میکردم. چنان دلم را نرم کرد که سر از پا نشناخته عاشق و شیفته او شدم.
این مرد از مؤمنین پایدار در تاریخ اسلام میشود و جزء افرادی است که زمینه مهاجرت رسول الله را به مدینه فراهم میسازد و اصولًا نطفه اسلام مدینه و مهاجرت پیامبر در همین جلسه بسته شد[ داستان مربوط به اسعد بن زراره و ذکوان خزرجی است که از طرف قبیله خود برای جنگ با قبیله اوس به منظور تنظیم قرارداد نظامی به مکه آمده بودند ولی با دلی پر از ایمان به خدا به مدینه برگشتند و مقدمات مهاجرت رسول الله را آماده ساختند.].
این اثر همان دلربایی و به اصطلاح هنر و زیبایی قرآن است.
تاریخ ادبیات نشان میدهد که هرچه زمان گذشته است نفوذ معنوی قرآن در ادبیات مردم مسلمان بیشتر شده است.
مقصودم این است که در صدر اسلام، یعنی قرن اول و دوم، ادبیات عرب هست ولی آن مقداری که قرآن باید جای خود را در آن باز کند نکرده است؛ هرچه زمان میگذرد قرآن بیشتر آنها را تحت نفوذ قرار میدهد.
میآییم سراغ شعرای مسلمان فارسی زبان. رودکی که از شعرای قرن سوم است اشعارش فارسی محض است؛ یعنی نفوذ قرآن زیاد به چشم نمیخورد. کم کم که پیش میرویم و به زمان فردوسی و بعد از او میرسیم نفوذ قرآن را بیشتر مشاهده میکنیم.
وقتی که به قرن ششم و هفتم یعنی به دوران مولوی میرسیم، میبینیم مولوی حرفی غیر از قرآن ندارد؛ هرچه میگوید تفسیرهای قرآن است منتها از دیدگاه عرفانی. در صورتی که قاعدتاً باید عکس قضیه باشد، یعنی یک اثر ادبی در زمان خودش بیشتر باید اثر بگذارد تا یک قرن و دو قرن بعد.
این یک بحث مختصر راجع به فصاحت و بلاغت قرآن بود. اما قسمت دوم اعجاز قرآن، از نظر معنوی و محتوای آن است.
اگر ما مباحث الهیات قرآن را ببینیم، منطق قرآن را در معاد و انبیاء گذشته ملاحظه کنیم و یا منطق قرآن را در مورد فلسفه تاریخ و فلسفه اخلاق مورد مطالعه قرار دهیم به خوبی پی به عظمت آن خواهیم برد.
اینها مسائلی است که قرآن درباره آن رسالت دارد، زیرا این نکته آشکار است که قرآن کتاب پزشکی نیست، کتاب مهندسی راه و ساختمان نیست، بلکه کتابی است که رسالتش هدایت مردم است.
قرآن وجوه دیگری از نظر اعجاز دارد، مثل اخبار از غیب و یا پیش بینی های غیبی، هماهنگ بودن و اختلاف نداشتن که هرکدام جای بحث بسیار مفصلی است و اگر عمری باقی بود در جلسات آینده درباره آن بحث خواهیم کرد.
الحمد لله رب العالمين
کتاب آشنایی با قرآن، آیت الله شهید مرتضی مطهری ، جلد دوم ، صفحه ۱۶۰